چی شد طلبه شدم؟
به نام ایزد منان
من از دوره نوجوانی اهل امر به معروف و نهی از منکر بودم ، اگر چه این امر موجب خوشحالی مدیر، معاون و ناظم مدرسه می شد اما بعضی ازدوستان…
متأسفانه فضای مدارس،در آن ایام آلوده به برقراری دوستی های جنس مخالف بود و بین دانش آموزان(البته نه همه)یک ارزش محسوب می شد و هر کس چنین دوستی ای نداشت غالبا یک فرد به اصطلاح خودشان امل بود !
وقتی بزرگتر شدم از طریق گپ وگفت هایی که با نوجوانان فامیل داشتم،متوجه شدم رفته رفته اوضاع مدارس بدتر شده است.
حالا دیگر گوشی های موبایل،فضای مجازی و امثال اینها دنیای انسان ها را آلوده تر کرده بود.
خیلی دوست داشتم که بتوانم در راه تبلیغ دین و امر به معروف و نهی از منکر گامی بردارم.این امور با یک ارشاد ساده و زبانی قابل حل نبوده و نیستند. به هرحال من صاحب دو دختر بودم و ممکن بود بی تفاوتی من نسبت به این مسائل دامنگیر فرزندانم شود.
در همان سالهای اول ازدواجمان،تصمیم گرفتم مقاصد معنوی خود را بپیمایم و از حفظ قرآن، شروع کردم.
از طریق دوستانی با حوزه علمیه الزهرا( س)واقع در بندرعباس آشنا شدم.این آشنایی در مراسم روز عاشورا اتفاق افتاد.فضای معنوی و روحانی حوزه ، نظم حاکم برعزاداری و باسوادی مداحان، مرا شیفته ی حوزه کرد.
فهمیدم تمام آرزوهای من در راستای خدمت به اسلام ، میتوانداینجا تحقق یابد واین گونه شد که درآزمون ورودی حوزه شرکت کردم.
سال اول قبول نشدم.دو سال بعد، دوباره شرکت کردم و این بار در آزمون ورودی قبول شدم اما در مصاحبه …
دیگر ناامید شده بودم، حتی دیگر پدر هم راضی نبود حوزوی شوم.او معتقد بود طلبگی خیلی دشوار است و در جامعه، رفتار خود طلبه و فرزندانش زیر ذره بین است.کوچکترین خطای آنها ،تمام طلبگی و حوزویان را زیر سؤال می برد.
هر چند همسرم راضی بود، اما علی رغم میل باطنی ام به حوزه، نمی خواستم مخالف نظر پدر عمل کنم و مدتی را فقط با حفظ قرآن سپری کردم، تا اینکه برای تربیت معلمی حفظ قرآن ،همراه دوستان حافظ، به قم رفتیم. فضا فضای عرفان بود و معنویت و در مدت یک هفته ، از محضر اساتید برجسته استفاده کردیم. روزی یکی از اساتید ماجرای طلبه شدنش را برایمان تعریف کرد.پدر او نیز مانند پدر من مخالف بود اما او به گفته ی خودش ، بعد از کلی پافشاری بالاخره توانست پدرش را راضی کند و آن فقط با یک جمله بود:پدر جان ،اگر نگذاری بروم حوزه ، در فردای قیامت میتوانی پاسخگوی ائمه ی اطهار علیهم السلام باشی؟!
این خاطره خاکستر درونم را شعله ور کرد و دوباره به من انگیزه داد.همان روز با چشمهای گریان ، با پدر تماس گرفتم و دوباره از او اجازه گرفتم. گویی این بار کس دیگری نظر او را عوض کرده بود و خیلی راحت راضی شد.آن روز خوشحالی وصف ناپذیری داشتم.
هر چند امیدی به قبولی نداشتم اما دوباره در خواست ورود دادم.دیگر خبری از آزمون ورودی نبود و فقط قبولی در مصاحبه شرط ورود به حوزه بود.سرانجام خدا خواست و من قبول شدم، با این که دیر آمدم اما با انگیزه ی قوی آمدم.برایم دعا کنید تا سرباز خوبی باشم به معنای واقعی کلمه . یا حق.